خدایا...
غم خوردم به مقدار کافی ...
ممنون ...
میل ندارم دیگر ...
میشود یک استکان مرگ برایم بریزی ...؟
این عصرهای بارانی ...
عجیب بوی نفس های تو را میدهد ...
گویی تو اتفاق می افتی ...
و من دچار میشوم ...
تمام "من" دارد "تو" میشود...!!!
کودکی گل فروش با صدایی عاجزانه التماسم کرد گل بخر
گفتم برای کی ؟
گفت برای هدیه دادن به عشقت !!
گفتم اگر عشقم به عشقش هدیه داد چی ؟
لحظه ایی سکوت کرد و گفت :
گلهایم فروشی نیست ...
اگه کسی رو دوست داشته باشی
نمی تونی تو چشاش زل بزنی !
نمی تونی دوریش رو تحمل کنی !
نمی تونی باهاش رویا نسازی !
نمی تونی بوسش نکنی !
نمی تونی بغلش نکنی !
نمی تونی بهش بگی چقد دوستش داری !
نمی تونی بهش بگی چقد بهش نیاز داری !
برای همینه که عاشقا دیوونه میشن ...!
بعضی وقتا ...
از شدت دلتنگی ...
گریه که هیچ ...!!!
دلت میخواهد ؛
هآی هآی بمیری ....
می مانی و شب ها پر از ستاره میشود
می آیی و زندگی عاشقانه میشود
می باری و همه جا تازه میشود
می تابی و دلم بیشتر عاشقت میشود
با تو بودن تکراری نمیشود
وقتی که باشی دنیا از آن من میشود...
دلتنگی حس نبودن کسی است
که تمام وجودم به یکباره تمنای وجودش را میکند ...!
حالا حرفهایمان بماند برای بعد
دلخوری هایمان
دلتنگی هایمان
و تمام اشک های من
با او چگونه میگذرد
که با من نمی گذشت ...؟
چه فرقی میکند که من عاشق تو باشم یا عاشق رنگین کمان ،
وقتی که هر دو هفت خطید...
زندگی شاید همین باشد ،
یک فریب ساده و کوچک ،
آن هم از دست کسی که تو دنیا را جز با او و جز برای او نمیخواهی ...
هر کی تورو ازم گرفت الهی بیچاره بشه
روز قیامت که رسید مجرم و آواره بشه
به آب و آتیش میزنم فکرت نمیره از سرم
میخوام فراموشت کنم
اما بازم عاشقترم ...
طفلی دل عاشق من نشد تورو نگه داره
فقط یادم میاد نوشت چشماتو خیلی دوست داره ...!
خدایا ...
اندکی نفهمی عطا کن
که راحت زندگی کنیم ،
مردیم از بس فهمیدیم و به روی خودمان نیاوردیم ...!
شب سردی ست وهوا منتظر باران است ...
وقت خواب است و دلم پیش تو سرگردان است
شب بخیر ای نفست شرح پریشانی من
ماه پیشانی من دلبر بارانی من ...!
هی فلانی !
دیگر هوای بر گرداندنت را ندارم ...
هر جا که دلت می خواهد برو ...
فقط آرزو می کنم
وقتی دوباره هوای من به سرت زد ؛
آنقدر آسمان دلت بگیرد که با هزار شب گریه چشمانت ؛ باز هم آرام نگیری ...
واما من ...
برنمی گردم که هیچ !
عطر تنم را هم از کوچه های پشت سرم جمع میکنم ؛
که نتوانی لم دهی روی مبل های راحتی ،
و با خاطراتم قدم بزنی ...!
آن روزها گنجشک را رنگ میکردند
وجای قناری می فروختند
این روزها هوس را رنگ می کنند
و جای عشق میفروشند
آن روزها مال باخته بودی
و این روزها دلباخته . . .

شک کرده بـودم کسی بین ماست !
حالا یقین دارم “مـ…ــن” بین دو نفر بودم !
چقدر تفاوت وجود داشت بین واقعیت و طرز فکر من!
قانعم...!!!
"تو" قسمت "من"...نه...
مال "مردم" بودی!!!
قربان دلم که مال مردم خور نیست...!.
اشک هایمهم
شبیه تـــــــو شده اند
گریه که می کنم نمی آیند